نسل اول: میلاد و جیجیلا، مهرداد و پریسا، مهرساد و دُرسا
نسل دوم: سپهر، پارسا، سُها، سِپَند، سَهند، سیامک
نسل سوم: سامان، و سه نفر جدید که هنوز اسم ندارند.
و دو عروس: سحر و سپیده
میلاد و جیجیلا و پریسا، هر سه در بین چشمان اشک آلود ما جان سپردند.
نسل دوم همگی فرزندان مهرساد و درسا هستند.
سامان و سه نفر جدید، فرزندان سحر و سپهر، سپیده و پارسا هستند.
حالا شده ایم 16 نفر... .
زنداییم معاون یکی از مدارس ابتدایی یکی از روستاهای اطراف نجف آباد است. دیروز تعریف کرده بود که در مدرسه شان یکی از بچه ها که از قضا "افغانی"بوده حالش بد شده و از هوش رفته. یکبار با پاشیدن آب به صورت و آبِ قند و این ها کمی اوضاعش روبراه شده اما بعد از چند دقیقه دوباره همان ماجرا. زنگ زده اند اورژانس. بعد از 40 دقیقه و چند بار تماس گرفتن بلاخره سر و کله ماشین اورژانس پیدا می شود. نکته جالب اینجاست که مسئول اورژانس وقتی می بیند بچه "افغانی" است از معاینه و رساندن بچه به بیمارستان خودداری می کند و می گوید چون افغانی است ما نمی توانیم برایش کاری انجام دهیم، یا خودتان با تاکسی تلفنی برسانیدش بیمارستان یا به خانواده اش اطلاع دهید بیایند ببرندش!
از طرف مدرسه به خانه بچه زنگ می زنند. مادرش می گوید: این دو سه هفته ای هست از حال می رود و حالش خوب نیست، می خواستم ببرمش بیمارستان اما پول نداشتم!
بدرفتاری و بی اعتنایی ما با این افغانی ها یک طرف، این قوانین هم یک طرف! اینها را که کنار هم می گذارم تازه می فهمم چرا استقلال خوب است!
تنها یک قرص ساده است. چیز خاصی هم نیست. با یک نیملیوان آب. اصلاً به چشم نمیآید. اصلاً خوردنش وقتی هم نمیگیرد.
یک روز، دو روز... کمکم شمار روزها به سادگی از دستت در میرود.
اول شمار روزهایی که یک کار ساده را انجام میدهی: خوردن یک قرص ساده با یک نیملیوان آب.
بعد شمار روزهایی که می گذرند تا خودت و خانوادهات، تمام لحظههایی که میشد به خوشی بگذرند را به تلخی میگذارنید تا یک کار ساده را فراموش کنی: خوردن یک قرص ساده با یک نیملیوان آب... .
شمار روزها از دستت در میرود. روزهایی که آنقدر تلخ و سختاند که هر کدام انگار یک هفتهاند نه یک روز!
نمیدانم چند تا از نوجوانهای زیر بیست سال ما گرفتار این "ترامادون بازی" شدهاند. نمیخواهم بدانم. تلخی اوضاع همین یکی که من میبینم برای تمام دنیا بس است... .
یادم نمی آید " دختر کوچولو از آقای کِی پرسید" را کِی و کجا خواندهام و ذخیره کردهام.
الآن که داشتم در به در دنبال مطلب میگشتم، چشمم را گرفت. شاید بد هم نباشد!
به نظرم درست میگوید. میتوان برای "کوسه" ، "ماهیها" ، "درس اخلاق" و ... مصداقهای فراوانی در نظر گرفت. آدم را یاد خیلی چیزها میاندازد: انسانِ بنده تبلیغات، سیاست، و مذهب!
الآن مطمئنم که حداقل یک نفر وبلاگم را چک میکند. منتظر نظرت هستم.
ادامه مطلب ...بارها شنیدهام که: ممکن است شما از موقعیت خود و "جایی که اکنون هستید" ناراضی باشید اما همیشه به یاد داشته باشید که خیلیها دوست دارند در همین جای فعلی شما باشند و نیستند.
همیشه این جمله برایم حکایت دلخوش کنکهای اعصاب خرد کن را داشت. همیشه فکر میکردم: یعنی احمقی هم وجود دارد که دلش بخواهد در جای فعلی من باشد؟!و پاسخ به این پرسش چیزی نبود جز ریشخند و تمسخر... .
اما چهارشنبه متوجه شدم این جمله عین واقعیت است: