رویــش در مــــــــرداب

غریبی نکنید! بفرمایید تو. یه چایی بیسکوییت مهمون من...

رویــش در مــــــــرداب

غریبی نکنید! بفرمایید تو. یه چایی بیسکوییت مهمون من...

واقعیت این است: کوسه‌ها از آدم‌ها، آدم ترند...


یادم نمی آید " دختر کوچولو از آقای کِی پرسید" را کِی و کجا خوانده‌ام و ذخیره کرده‌ام.

الآن که داشتم در به در دنبال مطلب می‌گشتم، چشمم را گرفت. شاید بد هم نباشد!


به نظرم درست میگوید. می‌توان برای "کوسه" ، "ماهی‌ها" ، "درس اخلاق" و ... مصداق‌های فراوانی در نظر گرفت. آدم را یاد خیلی چیزها می‌اندازد: انسانِ بنده تبلیغات، سیاست، و مذهب!


الآن مطمئنم که حداقل یک نفر وبلاگم را چک می‌کند. منتظر نظرت هستم.





دختر کوچولو از آقای کی پرسید:


اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟

آقای کی گفت:البته! اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی می ساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاهگاه مهمانی های بزگ بر پا می کردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند

که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهیها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقد یم یک کوسه کند

به ماهی های کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست می آید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه ای روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند

همراه نمایش آهنگهای مسحور کننده ای هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آ موخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز می شود"



<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->

 

نظرات 12 + ارسال نظر
قصه های من و فنچ یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:23 ق.ظ

آخ!.. تلخه.. دلم میخواد بالا بیارم و تُفش کنم بدم بیرون

وای!!! نه عزیزم، خب نگاش کن بامزه ست...

فافاکوچولو یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ق.ظ

اونکه منتظرشی اومد ؟
اونکه بیاد بخونه و نظر بده؟
نمیدونم چرا من و تو بقیه که مثل ما هستن خندیدن را از یاد بردیم
نمیدونم چرا اصلن نمیفهمیم لیوانمون کی پرمیشه کی خاله همش سمت خالیشو میبینیم
همش دنبال اندازه خالی هستیم تا کشکول غصه هامونو باهاش نقاشی کنیم
نمیدونم چرا ولی نسل غمزده ما انگار از بچکی بازی کودکانه تو شهر بازی براش با گریه همراه بود
انگار دنیای کوچک ما هرچی بزرگتر میشیم کوچک تر میشه چون ما نمیتونیم کوسه باشیم و نمیخوایم ماهی کوچولو هم بشیم
ما میخوایم ادم باشیم ادمی که رسیدن به ادمیت براش سخت شده

selendepiti یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:20 ب.ظ

ایشششششششش
خدا شانس بده
اقلا این جمله رو میذاشتی بعد از ادامه مطلب که آدم میخ نشه روش بتونه بقیه شم بخونه
حالا مشرف فرمودن یا نه؟ خصوصی بوده نظرشون؟ حضوری؟

به شما که خدا شانس داده، متوجه نیستی!

selendepiti یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:24 ب.ظ

نکنه نظرشو پاک کردی؟

فافاکوچولو دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ق.ظ

احتمالا نظرش حضوری بوده چندتا بوسه عشقولانه توش بوده روش نشده بذاردش

mina دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 ق.ظ

چقدر با حاله که این یه خط بیشتر از تمام اون صفحه نظرتون رو جلب کرده!

شخص خیلی خاصی نیست البته برای شما! دوستمه! دوست مهربانی که وقتی نیست جاش خیلی خالیه... کسی که بیشتر از همه فهمید چرا اسمو گذاشتم: رویش در مرداب!
فافاکوچولو جان اتفاقا ما با اینکه حدود 9 یا 10 ساله با هم دوست خیلی نزدیک هستیم و از همه چیه هم خبر داریم اما کمتر ابراز علاقه به نوعی که شما گفتید داشتیم!
برای "هدی" نوشتم، خودتونو اذیت نکنید...

آشنای غریب دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:36 ب.ظ http://gereh86.blogfa.com

سلام عزیز

نمی دونم چرا یاد این داستان افتادم:
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده .
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفا بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد . ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد . بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرارکردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم . دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد . انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا . صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .
انگشتم درد گرفته ... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد . پرسید مامانت خانه نیست ؟ گفتم که هیچ کس خانه نیست . پرسید خون ریزی داری ؟ جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم . پرسید : دستت به جای یخی می رسد ؟ گفتم که می توانم درش را باز کنم . صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار . یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم . صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد . بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم . سوالهای جغرافی ام را از اومی پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم . روزی که قناریم مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه هامی گویند . ولی من راضی نشدم . پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند ؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید چون که گفت:عزیزم همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه مان را امتحان کنم . وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دو دلی و هراس درگیرمی شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .
احساس می کردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد . سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا !
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد اطلاعات . ناخودآگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ...؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده . خندیدم و گفتم :پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم . به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم . گفت : لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم . سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم یک صدای ناآشنا پاسخ داد : اطلاعات . گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم . پرسید : دوستش هستید ؟ گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی . گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش در گذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش . صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ............ خودش منظورم را می فهمد .

نظر مثبت دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام مینا جون تبریک
دوست هنرمند خودم!
همیشه فوق العاده و شاهکاری...

سلام خواهرجانم!
منزل خودتونه!

داری انرژی مثبت می دی؟

قصه های من و خواهرم فنچ دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ب.ظ

سلام
بامزه اس؟!
اینکه آدما از کوسه ها هم کوسه تر اند یا...؟
هیچوقت دلم نخواسته سیاست و بدجنسی آدما رو بفهمم..اذیتم میکنه..خیلی کدر میشم
البته این نخواستن با ندونستن و کبک بودن فرق داره

فافاکوچولو دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:37 ب.ظ

خوش بحالش فک کردم برا من نوشتی پس این وب بمونه و تو هون هدهد جونت
خدافظ

گل سادات،انقدر که من ناز تو رو کشیدم ناز هر کی دیگه رو کشیده بودم الآن یه لحظه م ولم نمی کرد!

قصه های من و خواهرم فنچ پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ق.ظ

وای چه قالب خوشمزه ای! چای آبلالو!

selendepiti جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ب.ظ

خیلیَم متوجه م! مخلصشم هستم!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد