رویــش در مــــــــرداب

غریبی نکنید! بفرمایید تو. یه چایی بیسکوییت مهمون من...

رویــش در مــــــــرداب

غریبی نکنید! بفرمایید تو. یه چایی بیسکوییت مهمون من...

جای من...

       بارها شنیده‌ام که: ممکن است شما از موقعیت خود و "جایی که اکنون هستید" ناراضی باشید اما همیشه به یاد داشته باشید که خیلی‌‌ها دوست دارند در همین جای فعلی شما باشند و نیستند.


همیشه این جمله برایم حکایت دلخوش کنکهای اعصاب خرد کن را داشت. همیشه فکر می‌کردم: یعنی احمقی هم وجود دارد که دلش بخواهد در جای فعلی من باشد؟!و پاسخ به این پرسش چیزی نبود جز ریشخند و تمسخر... .



اما چهارشنبه متوجه شدم این جمله عین واقعیت است:


 با جسمی خسته و روحی خسته تر پشت چراغ قرمز دو زمانه سر چهارراه ایستاده بودم،با بیحوصلگی تمام داشتم به ثانیه شمار آن‌طرف خیابان نگاه می‌کردم، در این فکر که کی به صفر می‎‌رسد. ناخودآگاه چشمم به آدم‌های آن طرف خیابان افتاد. بین ده تا پانزده نفر بودند. آدم‌هایی که مثل من چشم به ثانیه شمار روبروشان دوخته بودند و ثانیه‌ها و صدم ثانیه‌ها را می‌شمردند تا فرصتی دست دهد و بیایند "جایی که من هستم"!



نظرات 6 + ارسال نظر
قصه های من و خواهرم فنچ جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:49 ب.ظ

یه کف یه هورآااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چه اسم نازی!..حس خوبی داره
مردابتون منزل امید ماست
نوشتن برشما مبارک! توفیقاتتون مستدام و مضاعف!

selendepiti جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ب.ظ

میدونستی خیلی بهت میاد اسمت نیلوفر باشه؟ به صورتت.. یه جور عجیبی یعنی!
حالا دیدم نیلوفری واقعا.
کسی تا نیلوفر نباشه نمیتونه اینجور جاها رو سبز کنه

مائده جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:39 ب.ظ

سلام مینا قالبت دقیقا رنگ آب و هوای مه و ابر و رد و برق نم نم مرداب انزلیه!
در ضمن اون جای من با این جای منِ پشت چراغ قرمز فرق داره ها!

مچ گیریه؟؟ حالا یه بار تو زندگیم احساس کردم جام، جای خوبیه اگه تو گذاشتی!

هدی شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:19 ق.ظ

سلام رفیق:چه طوری ،مبالکه ،مبالکه...وبلاگت
بابا هر روز داری یه چشمه جدید و پنهانت را رو می کنی .
اسمش من رو یاده خودت میندازه.
اتفاقا من هم این چند وقت خیلی به این موضوع فکر می کنم.

آشنای غریب دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:32 ب.ظ http://gereh86.blogfa.com

سلام عزیز
با تاخیر، تولدت مبارک یگانه جهان من
جای من ...؟!

این هفته که داشتم برمی گشتم بین راه مثل همیشه اتوبوس یه جایی توقف کرد ...
دختر کوچولویی بعد از چند دقیقه دوید اومد کنار خانومی که نزدیک من ایستاده بود و گفت خوشکله؟! یه ست قوری و فنجون سفالی صورتی تو دستاش بود. یه مرتبه با کمی خجالت و کم رویی نگاهی به من کرد و گفت خاله خوشکله؟! منم گفتم آره گلم خوشکله درست مثل خودت. حالا با کی میخوای مامان بازی کنی دختر خوب؟! و ...
خانومی که کنارم ایستاده بود کمی جلوتر اومد و لبخندی زد. منم گفتم عجب دورانی دارن بچه ها و ... اما بی هیچ حرف دیگه ای گفت بابا نداره. یه لحظه میخکوب شدم و بعد گفتم پدرشون چی شده؟ تصادف کردن؟
گفت نه. اعدامش کردن. سه تن مواد ازش گرفتن.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
دختر کوچولو اما هنوز داشت قوری و فنجونای سفالیش کیف دنیا رو می کرد ...

جای من ...؟!

سلاااااااااااااام
مرسی که اومدی
خیلی منتظرت بودم
بشه یه روزی اینترنتم مث هوا همیشه،همه جا،برای همه در دسترس باشه تا ما انقدر نخوایم فراق تحمل کنیم...

آشنای غریب دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ب.ظ http://gereh86.blogfa.com

سلام گلم
عزیزمی مهربونم ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد